رمان خدایادوستت دارم4

بین مطالب وب سایت جستجو کنید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
محمدبخش ابادی
6:37
پنج شنبه 27 آذر 1393

چي؟بري؟اگه نگران خواهربرادرتي نگران نباش...درضمن اگه ميخواي بااين حالت جايي بري اول بايدازروي نعش من ردبشي...الانم يکم استراحت کن تامن برم يه سوپ خوشمزه برات بيارم واي نميدوني چقدرخوشحالم که بهتري...

بابهت گفتم

-تواوناروازکجاميشناسي؟...

-خب روزاولي که ازهوش رفته بودي گوشيت مدام زنگ ميخورداول خواستم جواب ندم ولي گفتم شايدخوانوادت باشن پس بهترديدم جواب بدم وقتي جواب دادم يه پسرکوچولوبود که هي پشت سرهم سوال ميپرسيدوقتي گفتم چه اتفاقي برات پيش اومده شروع کردبه گريه کردن ...خب منم...منم رفتم فرستادم دنبالشون وآوردمشون اينجا...

سرفه ي خشکم استارتي شدبراي سرفه هاي پياپيم...

الناهول شده بودوپشت سرهم اسمموصداميکرد...

-ساحل ...ساحل خانومي؟چي شدي؟...

به مانتوم اشاره کردم وبه سختي چيزي مثل جيب بين سرفه هام گفتم...نفسم داشت بندميومد...

انگاربه خودش اومد باعجله رفت سمت مانتوم وجيباشوريخت بيرون...

مثل ماهي بيرون ازآب که براي قطره اي آب پرپر ميزنه براي کمي اکسيژن پرپرميزدم...

لبه ي اسپري توي دهنم قرارگرفت...

نفس گرفتمم...

يکبار...

دوبار...

سه بار...

بادست اسپري پس زدم باکمک النادوباره روي تخت درازکشيدم...

-الي...پنجره رو...باز...کن...

نفس نفس ميزدم...

الناباچشماي اشکيسرشوتکون دادورفت سمت پنجره...

پنجره روبازکردودستگاه بخوروخاموش کرد...

دلم گرفت...دلم گرفت ازاين همه بي کسي...گفت دوروزگذشته؟...گفت دوروزه من اينجام؟...گفت دوروزه خونه ي يه غريبم ومادرم...آه مادرم...چه واژه ي غريبي...

بايدبرم...بايدبرم جايي که همه کسم اونجاست...بايدبرم پيش کسي که آرومم کنه...بايدبرم...

-النامن بايدبرم...

-چي؟!!!...ديوونه شدي ساحل؟...محال ممکنه که بذارم جايي بري...توهيچ جانميري...

بابدبختي ازجام بلندشدم ورفتم سمت لباسام...

-ميفهمي ساحل؟...توحالت خوب نيست؟...دکترگفته بايديه هفته کامل اسنرا...

نذاشتم ادامه بده...

-هيسسسس...الي من حالم خوبه...پس ادامه داره توهم  ميدوني که من محال ممکنه ازتصميمي که گرفتم برگردم پس اصرارنکن...گوشيم کجاست؟...

بابغض ودلخوري گفت

-توي جيب ژاکتت...

رفتم سمت در...لحظه ي آخربرگشتم سمتش يکي ازاون لبخنداي نادرم که چال گونه ي چپمو به خوبي نمايان ميکردتحويلش دادم ورفتم...

ازويلاخارج شدم  حدودصدمترجلوترديگه احساس کردم پاهام ياراي تحمل وزنموندارن...به نفس نفس افتاده بودم...ديدم تارشدشدبه دنبال يک تکيه گاه دستموبه اطرافم تکون ميدادم تاازسقوط حتمي جلوگيري کنم...زانوهام خم شد...

لحظه ي آخرکه احساس ميکردم الانه سرنگون بشم يه نفربازوموگرفت...

سرموبلندکردم براي تشکرازفرشته ي نجاتم اماباديدن صحنه ي پيش روم مرزي بين خودموسنکوب کردن نديدم...

-ت...تو...

-من چي؟...الان لازم نيست بخاطرنجات جونت ازم تشکرکني...

بابي حالي زمزمه کردم

-چي؟...خواب ديديدخيرباشه...مثلااگه شماکمکم نميکرديدچي ميشد؟...

-هيچي فقط ميوفتادي وسط خيابون يه ماشينم ازروت ردميشد...ازنظرمن که اتفاق خاصي نميوفتاد...

حرصم گرفت...غريدم

-من ازتون کمک نخواستم ميتونستيدکمک نکنيدکسي مجبورتون کرد؟...همچين ميگه ماشين ازروت ردميشدانگاروسط اتوبان بودم...

-دختره...لااله الله...بااين که داري ميميري بازم اون زبون تلخ صدوهشتادمتريت کارميکنه...

اخم کردم...زيادي پرروشده بود...

-لطفابرام زنگ بزنيدبه يه آژانس...

نيشخندزد...دست راستشوگذاشت روي چشم راستش وباحالت مسخره اي گفت

-به روي چشمم قربان امرديگه؟...

باپررويي گفتم

-خير...امرديگه اي نيست...

باحرص گفت

-خيلي پررويي...داري ازحال ميري بيابريم توماشين توراه بقيه ي بحث وادامه ميديم خانم سعادت...

معلوم نيست باخودش چندچنده  نه به خانم سعادت گفتنش نه به دوم شخص مفردخطاب کردنش..تقريبابادادگفتم

-چي؟...توي راه؟...

راه افتادسمت ماشين وگفت

-آره...من دارم ميرم خواهروبرادرتوببينم توروهم ميزسونم ...

دوباره گفتم

-چي؟...کيارش ودريا؟...

-آره ...بهشون قول دادم بريم بيرون...خداروشکراخلاق خواهروبرادرت شبيه تونيست...

باابروهاي گره خورده گفتم...

-بااجازه ي کي؟...

-مادرت...

-من اگه نخوام اوناآبم نميخورن...

-پس زورگويي...

-نه ولي اونابرام ارزش قائلن...

-پس توهم براي اوناوخواسته هاشون ارزش قائل باش...

...

-اصلاازکجامعلوم خواسته ي اونااين باشه که باتوبيان...

پوزخندعميقي روي لباش نقش بست

-معلوم ميشه...

بايدتکليف اين قضيه رومعلوم وروي اين بشروکم ميکردم درضمن پول يه تاکسي هم نميدادم چون به طورقطع بااين حالوروزم بااتوبوس نميتونستم برم پس سري تکون دادم ورفتم سمت ماشين اونم تکيشوازبدنه ي براق وخوش فرم ماشين برداشت وسوارشد...

ديگه تاخونه حرفي زده نشدمنم سرموتکيه دادم به پشتي نرم وگرون قيمت ماشيني که اسمشونميدونستم وچشماموبستم...

باترمزماشين چشماموبازکردم..روبهش تندگفتم

-وايسايه ديقه..

باتعجب برگشت سمتم..

-توازکجاکيارشودرياروميشناسي...

-اون روزمنوالنااومديم دنبالشون وآورديمشون ويلا...

سري به نشونه ي تاييد تکون دادم وپياده شدم...سرگيجه ي شديدم به حال بدم دامن ميزد...ولي من ساحلم...مغرورومحکم باظاهري به آرامي اسمش...

بافشردن زنگ قديمي خونه...مطمئن بودم که همسايه هاي فضول کلي افکارماليخوليايي وفانتزي توذهنشون پرورش ميدن ولي برام مهم نبود...تنهاچيزي که برام مهم نبودهمين موضوع بود...

دربازشدوکبري زن يکي ازهمسايه هاتوي چهارچوب درظاهرشدلبه ي  چادرشوکه  دورکمرش بسته بودبه دندون گرفت ومشکوک گفت

-چي ميخواي؟...

بالحن نه چندان دوستانه اي گفتم..

-به خودم مربوطه ...بکش کنارتاجوش نياوردم...

ازروزي که حرف پشت سرم درآوردن بااينکه برام مهم نبودولي ذره احترامي که براشون قائل بودم پرزدورفت...

-بروگمشودختره ي چش سفيدمعلوم نيس چندروزچندروزکدوم گوري ميره بعدم بلندميشه باچهارتاعياش ميادخونه...

گردنموبه چپ وراست تکون دادم صداي شکستن مفصلامو شنيدم...دلم ميخواست انقدري شعورنداشتم که تاميخوردميزدمش ولي انقدري ادب وتربيت داشتم که بامردم درنيوفتم...به چهرش دقيق شدم  ازمن کوچيک ترميزدپونزده سالش که بوده شوهرش دادن به غلام فرشي... شوهرش دارقالي ميزدتاهمسايه ها ببافن اينم فک کرده بودچي؟ملکه اليزابته ...

دندوناموروهم ساييدم وازبين دندوناي قفل شدم غريدم...

-بروکنارتااون روي سگيم بالانيومده...

باصداي جيغ جيغوش گفت

-بله بله؟...چه غلتا...پدر_ _ واسه من دم درآوردي؟... اراده کنم جلوپلاستونم مث خودت وسط خيابون ولو...

بااون حرف آخرش وازهمه بدترتوهينش به پدرم خون جلوي چشماموگرفت...

نفس عميقي کشيدم وگفتم

-چه زري زدي؟...

دادم بلندشد

-تاسه شماره بهت فرصت ميدم اون ريخت نحست ازجلوچشمام دوربشه...وگرنه تضميني نميکنم که خونتوبريزم واين خونه روروسرهمتون خراب کنم...

چشماش ازترس گشادشد...ازخودم ميترسيدم ميدونستم که کنترلي رورفتارم ندارم وواقعاامکان اينکه بکشمش هست...

حجوم بردم سمتش ونعره زدم

-دِ هنوزکه وايسادي....چته لال شدي يهو...

جيغ خفيفي کشيدوباگفتن وحشي گورشوگم کرد...

باديدن درياوکيارش که چسبيده بودن به آرسام وچشماي متعجب آرسام ...شوکه شدم ايناکي اومدن بيرون ازخونه که من نديدمشون...به کل حضورآرساموفراموش کرده بودم اه لعنت به من...

رفتم کناربچه هاروي دوزانونشستم وآغوشموبراشون بازکردم ...محکم به خودم فشردمشون صداي اعتراض دريابلندشد

-واااااي ابجي له شدما...

لبخندي زدم وازخودم جداش کردم...

صداي آرسام بلندشد

-هواسرده وروجکاسرماميخوريد...بيايدتوماشين...



تعداد بازدید از این مطلب: 1396
بازدید : 1396

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









ایامطالب این وبلاگ جالب است؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید
تمام حقوق اين وب سايت متعلق به ایران دانلود مي باشد | طراحی قالب : تم ديزاينر
http://uploadboy.com/free363978.html